کپی ازبلاگ اسکای مخبری:mokhberi.blogfa.com

ساخت وبلاگ

بنام خدایی که هست

درکنارحوض پارک پسربچه،خیره به آن درحال اشگ ریختن میباشد،مردم بی تفاوت به گریه پسرک،ازکناراومیگذرند،من کناری ایستاده وبه آن پسربچه وحرکاتش،نظاره گرهستم،تصمیم میگیرم به اونزدیک شوم،وعلت گریه وخیره شدنش رابه حوض پرآب پارک،جویاشوم،به پسرک نزدیک شدم وگفتم:پسرجان چه شده که گریه میکنی؟پسرک میگوید:سکه پانصدتومانی که مادربزرگم بمن داده دراین حوض افتاده،گفتم :ایرادندارد،خب من سکه رابتومیدهم وتوهم گریه نکن،اومیگوید:من خودم کلاس چهارم هستم وعقلم میرسد،سکه پانصدتومانی دیگری ازپدریامادرم بگیرم،ولی من همان سکه ای که مادربزرگم بهم داده ودراین حوض افتاده رامیخواهم،برایم ارزش معنوی دارد،چون آنراازمکه آورده وبه خانه خداطواف داده،حالامتوجه شدیدبرای چه این سکه اینقدرمهمه؟من سری تکان دادم ویکدفعه تصمیم گرفتم پاچه شلوارم رابالازده وکفش وجورابم رادربیاورم،سپس داخل حوض شدم ،اماچنددقیقه ای نگذشته بودکه مآمورپارک باسوتش مراازحوض فراخواند،بیرون آمدم وماجرارابرایش تعریف کردم،گفت:جوراب وکفش هایت رابپوش تامن مشگل راحل کنم وبرگردم،من کنارپسرک ایستاده بودم،بعدازچنددقیقه،اوآمدوتوجه مارابه حوض منعکس نمود،جالب بود،آب حوض کم کم تخلیه میشد،تازه فهمیدم که حوض محل تخلیه داردوباپمپ آب داخل وخارج میشود،حوض تخلیه شدوپسرک سکه خودرایافت وخوشحال وخندان ،ازماتشکرکردورفت،میدانستم خوشحالی پسرک بعدازگریه چه ارزشی دارد،منهم خوشحال ازپارک بسمت خانه راهی شدم**محمدمهدی مخبری, مورخه 1398/4/21 ساعت 6:40 صبح جمعه****

دلنوشته رهایی مورخه 1397/12/15...
ما را در سایت دلنوشته رهایی مورخه 1397/12/15 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohamadmehdimokhberi بازدید : 118 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 20:22