دلنوشته زمستانی یکشنبه شب ؛1395/10/26

ساخت وبلاگ
بنام خدا

بعدازظهرتابستانی؛بسمت خانه مادربزرگم درراه بودم؛ازکوچه ای عبورمیکردم؛پسربچه های محل درحال بازی فوتبال گل کوچک؛باهم بودند؛صحنه جالبی توجه مراجلب نمود؛پسربچه ای بالباس مرتب ولی پای برهنه؛فوتبال بازی میکرد؛محوبازی کردن بچه هاباکفش وپابرهنگی این یک نفربودم؛که تیم آنهاباخت؛ تیم بعدی واردمحوطه بازی شدند؛تیم بازنده این پسرهم ؛زمین بازی راترک وبه دیوارکوچه ؛تکیه داده نشستند؛ازیکی ازبچه ها پرسیدم ؛چرااین پسرک پابرهنه بازی میکند؟مگروضع مالیشون خوب نیست؟باباش چیکاره است؟راستی اسمش چیه؟گفت: اسمش حمیداست؛پدرش رئیس اطاق اصناف ووضع مالیشون خیلی خوبه؛بعدبالبخندی ملیح گفت : او بخاطراینکه ماباکفش های پاره یادمپایی؛بازی میکنیم کفش نمیپوشه ؛که مابه کفش های؛اون حسرت نخوریم وعقده حقارتمون؛عودنکنه؛حرفایه این پسرک ؛راجع به حمید خیلی غیرباورانه بود؛!!! ازاینروبه حمیدکه نشسته بودنزدیک شدم؛بهش سلام کردم؛حمیدکه روی زمین آسفالت پشت به دیوارکوچه ؛بازی دوستانش رانگاه میکرد؛ازجاش بلندشد؛وباصدای معصومانه اش گفت : سلام ازمنه؛ببخشید هواسم نبود؛گفتم : نه خداببخشه ؛من مزاحم شدم؛حمیدجان چراپابرهنه فوتبال بازی میکنی؟آخه پات زخمی میشه که الان هم همینطوره؟! گفت : عشق من این دوستامن؛وعشق بعدی من اینه که پابرهنه بازیکنم؛دلیل دیگه ای نداره؛گفتم :حمیدجان من میدونم دلیل پابرهنه بازی کردنت چیزه دیگه ای؛!! گفت : نه همینه که گفتم؛اجازه میدین آماده شم بایدبازی کنم؛موءدبانه بامن خداحافظی کردورفت برای بازی؛من حیران ومبهوت ازرفتارحمید؛ادامه راه بخانه مادربزرگم راپیمودم وبه خانه مادربزرگم رسیدم؛درب خانه رازدم؛مادربزرگم دررابازکردورفتیم حیات نشستیم؛من مادربزرگم(مادرمادریمو) خیلی دوست داشتم؛اونم بیشترازهمه منودوست داشت؛براش همیشه حرف میزدم ؛اونم برام خیلی حرف میزدوتخمه خربزه وهندوانه که خودش بومیداد؛رومیورد؛منم تخمه میشکستم وحرف میزدم؛ماجرای حمیدروگفتم ؛مادربزرگم گفت : پسرخوبیست ؛گاهی وقتا برام میره نون سنگک میخره؛پدرومادرش هم آدم حسابی این محلند؛چندساعتی پیش مادربزرگم بودم وشام جاتون خالی؛ دمی باقلی دبشی باترشی خونگی خوردم؛وخداحافظی کردم ورفتم خونه خودمون؛بابام داشت برامهمونامون ازلوطی گری های من تعریف میکرد؛چون تومحله اسمورسمی داشتم؛تااونروزمن خیلی مغروربودم؛ولی بعدازاونروز؛نذاشتم کسی ازمن تعریف کنه؛ وهمه جاماجرای حمیدروتعریف کردم؛وهمه جامیگفتم حمیدلوطی ومانوچه ومریدشیم؛البته اون سالهامن هفده ساله بودم ولوطی حمیدیازده ساله بود؛سالهاگذشت درسال 62 که ازمریوان وجبهه غرب برامرخصی اومدم وسربه مادربزرگم زدم ؛لوطی حمیدتوجبه جنوب شهید شده؛ کوچه شده بودبنام شهیدحمیددانایی؛خیلی گریه کردم وگفتم : اسم این کوچه ؛باید میشد کوچه شهیدلوطی حمیددانایی ( نویسنده محمدمهدی مخبری مریدشهیدلوطی حمید)

دلنوشته رهایی مورخه 1397/12/15...
ما را در سایت دلنوشته رهایی مورخه 1397/12/15 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohamadmehdimokhberi بازدید : 176 تاريخ : چهارشنبه 15 اسفند 1397 ساعت: 20:22